بعد از بیست سال برای اولین بار

ساخت وبلاگ
روی تخت دراز کشیدم و منتظرم ساعت هفت شود، خبری نیست احتمالا قرار باشد بیرون بروم و خریدکی بکنم. باید برای امتحان هفته بعد درس بخوانم و باید کمی بجنبم تا طرح درس بنویسم، این روزها از دستم در می روند، همه چیز به سرعت و مثل ماسه از دستم در می رود. می خواهم مشت هایم را سفت کنم و نگذارم اما در نهایت از درز انگشت ها همه بیرون ریخته است، باید بفهمید که منظورم از ماسه هم همان زندگی و عمر و وقت و جوانی است، دارند به یکباره از دستم در می روند و من نهایت کاری که میکنم این است که حداقل مشتم را باز کنم که به زیبایی و آرامی بلغزند و بریزند بر زمین. از احساس های متناقضی که دارم شاید روزی چیزی بنویسم اما همزمان خشمی پررنگ را پشت خنده هایم پنهان می کنم. چیزی که همه می دانند و کسی جرئت نمی کند حتی علت آن را بپرسد. در ادامه غم و اشک و شب های که پشت سر هم گریه می کنم تا روی پای خودم بایستم، روی پای احساسات خودم، روی پای اعتماد خودم، روی پای باور های که حالا دیگر مال خودم نیستند.دارم تلاش میکنم زنده بمانم، با تمام قوا می جنگم با بیماری، با عذاب وجدان، با ذهن خودم و گاهی گوشه ایی تکیه می دهم و نفسی می گیرم و به پشت سر نگاه میکنم و می بینم کسی نمانده، جا مانده اند، صدایی می آید اما می گوید برو، برنگرد. با آن هم می جنگم، میلی شدید درونم مرا به برگشتن و ماندن می خواند اما چیزی که نمی دانم چیست دارد مرا مثل تکه های شکسته یک چینی قدیمی به جلو می برد و بند می زند. بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 8:05

نمیتوانم تمرکز کنم، عصبانی ام، هر دقیقه بیشتر از قبل، باید برای آموزشگاه طرح درس بنویسم، باید برای امتحان بخوانم، باید از کتاب های مرجع کارکرد هر تمرین و بازی را دقیقا بررسی کنم، باید کتاب سفارش میدادم، باید بجنبم، باید یوگا کنم، باید بروم و بدوم، باید منتظر دوستی باشم و با او لاهیجان را بگردیم، باید بلند شوم و کار کنم، باید کاری کنم تا این عصبانیت بگذرد، این خشم که از غمی می آید که نمیدانم چیست، بگذرد. کاش زودتر بگذرد، نمیتوانم در هیچکدام از فضاهای مجازی چیزی بگویم. نمی خواهم چیزی بگویم. نمی دانم برای چه حضور دارم و از همه مهم تر دیگر از همه چیز های حول محور خودم فاصله گرفته ام، بیشترین فاصله ممکن را، نمی خواهم یادم بیافتد کی هستم، باید فراموش کنم که این من دارد چه میکند، این ایگو بزرگ و این تن که احتمالا دارد بار اضافی حسرت ها و غم ها را هم می خورد. باید تلاش کنم از همه جا دور شوم، کاش میشد یک غار واقعی پیدا کنم، یک غار که حتما چهل روز در آن بمانم و سکوت کنم. از هیچ کس حرف نزنم، راجع به هیچ کس نظر ندهم، و سکوت کنم. کاش میشد کاری بکنم، انگار شیشه ایی بلورین از دستم افتاده و شکسته، احتمالا باید می‌شکسته اما باز هم نمیدانم باید چطور با چیزی که ریخته روی زمین برخورد کنم، با چیزی که دیگر جمع نمی شود. دیگر درست نمی شود. فکر میکردم به سختی قرار هست که فراموش کنم اما انگار چیز سختتری در راه بوده و انسان همیشه بی خبر از اتفاقات پیش روست. بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 8:05

کلرودیازپوکساید توی قرص دارد کم کم از مسیر وریدی به سمت قلب و ریه هام می رود، اثرش را وقتی میفهمم که یک ساعتی هست که دراز کشیده ام و دل‌پیچ سخت رهایم کرده، آن حس رها شدن عضله بعد از گرفتگی سخت، انگار چیزی را که نبوده نگه داشته و حالا جای خالی آن چیز شکل ظاهری عضله را تو رفته تر و تکیده تر کرده. حتی وقتی نفس عمیق می کشی با ترس بازدم را به آن نقطه می فرستی تا مطمئن شوی همچنان گیر نکرده باشد به چیزی که نیست. این بازی را اینقدر ادامه می دهی تا خوابت ببرد. خواب همیشه پناهگاه مناسبی بوده برایت، چیزی را تغییر نمی دهد، اتفاقا خوبی اش به این است که دست به چیزی نمی زند، می گذارد خودت ببینی، کنار می ایستد و صحنه را با خالی گذاشتنش به تو بیشتر نشان می دهد که جای چه چیزی خالی است، یا حتی جایی نمانده برای پر کردن. صبح با دردی که در مرکز معده ام بیدار شدم و انگار قبل بیدار شدن در خواب دوباره همه زندگی ام را دیدم، از همان سال  که وارد زندگی‌م کردمش، و شیش ماه بعد، زخمی بزرگ در جانم کندم که هنوز هم خون ریزی می کند و چیزی مرهم نبودن تا به حال. خواب دیدم چه جای خالی بزرگی روبروی من بوده همیشه، خواب دیدم چه جاهایی هست که بیشتر از این نمی‌شود تویش چیزی گذاشت، خواب دیدم همه چیز بهم ریخته و ترس همیشگی ام از ریختن کمدی که یکبار به مامان گفته بودم- «ذهنم کمدی‌ست که میترسم برای مرتب کردن همه خرت و پرت هایش را بیرون بریزم»-شده است. همه چیز بیرون ریخته، کمد شکسته و من گوشه ایی مثل گربه ایی بعد از شکستن گلدانی پای آن دراز می کشد، خودم را جمع کرده‌ام روی زمین. فرو رفته ام توی خودم. کاری از من بر نمی آید این جا را درست کنم. حتی نمی‌دانم درست یعنی چه! بعد از بیدار شدن و برگشتن خانه و توی آشپزخانه بعد از بیست سال برای اولین بار...
ما را در سایت بعد از بیست سال برای اولین بار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0badazuof بازدید : 394 تاريخ : چهارشنبه 13 مهر 1401 ساعت: 8:05